داستان‌ها هرگز به پایان نمی‌رسند. راوی معمولا صدایش را در نقطه‌ای جذاب، و هنرمندانه قطع می‌کند .

کلا همه‌اش همین است . 

- جی دی سلینجر


دانشجو که بودم همزمان توی یه کافی شاپ کار میکردم تا از پس خرج و مخارجم بر بیام . کار سختی نبود ولی خب پول زیادی هم نداشت . به جاش با کلی دختر و پسر آشنا میشدی . یکی اهل شعر ، یکی سینما ، یکیم اهل قهوه ، گرم و صمیمی . توی کمترین زمان ممکن باهاشون رفیق شدم و با هم میگفتیم و میخندیدیم ، بجز یه نفر .

پنج شنبه ها میومد . پشت نزدیکترین میز به درب خروجی مینشست و موهای مشکی بافته شده‌‌ش و از پشت سر میاورد جلو . اولین باری که دیدمش ، رفتم و خیلی گرم باهاش احوالپرسی کردم و منتظر شدم تا سفارش بده ... خیلی سرد ، بدون اینکه نگاهم کنه ، فقط گفت : یه لیوان آب . بهم برخورده بود ... به نظرم این برخورد درست نبود چون منم حرف بدی بهش نزده بودم ... بیخیال این چیزا شدم و بدون هیچ حرفی یه لیوان آب براش آوردم و گذاشتم جلوش ... بازم بدون اینکه نگاه کنه یا چیزی بگه .

گذشت و هفته بعد ، پنج شنبه دوباره سر و کله‌ش پیدا شد و پشت نزدیک ترین میز به درب خروجی نشست ... تصمیم گرفتم مثل خودش باهاش رفتار کنم ... خیلی سرد و رسمی رفتم سراغش ... بازم بدون اینکه نگام کنه فقط گفت : یه لیوان آب ، لطفا ... لطفا؟ ... گفت لطفا؟ ... یعنی فهمیده ناراحت شدم و خواسته اینجوری از دلم دربیاره؟ ... درسته یه لطفا چیز بزرگی نیست ولی واسه خودش یه حرکت رو به جلو بود ... سریع پریدم و یه لیوان آب آوردم و گذاشتم جلوش ... هیچی نگفت ... شاید انتظار داشتم تشکر کنه ولی هیچی نگفت ... دوباره خورده بود تو پَرم ... هی به خودم لعنت میفرستادم که ببین فکرت تا کجاها رفته ... اینبار کاملا جدی تصمیم گرفتم کاری باهاش نداشته باشم .

تا اینکه گذشت و پنج شنبه بعدی رسید ..‌. 


پی نوشت : الان مثلا در نقطه‌ای جذاب و کاملا هنرمندانه صدام و قطع کردم :))