یکی دوسال پیش بود که مامانم افتاده بود دنبال اینکه واسم زن بگیره. منم هر سری یه لبخند ریزی میزدم و میگفتم زن چیه. الان زوده. دهنم بو شیر میده ولی ته دلم کله قند آب میکردن. زن دوست داشتم خب. هر هفته هم مامان از دورهمی با دوستاش برمیگشت یه عکس از دختر مردم توی کیفش بود. بعضی وقتا واقعا روم نمی شد چیزی بگم ولی با این حال یبار بهش گفتم مادر من حداقل عکس پرسنلی نگیر. توی یه عکس 3/4 چیزی معلومه آخه که بیام واسه چهل پنجاه سال آیندم از روش برنامه ریزی کنم؟ همون شد. از اون روز به بعد من بودم و هفته ای چندین عکس با ژست های مختلف از دختران شهر. اوایل بد نبود. تا اینکه یبار از خودم پرسیدم حالا مامان ما عکس میگیره عکس منم میده بهشون؟ گفتم عکس منم میبری میدی به ننه بابای اینا؟ خیلی ریلکس گفت آره. گفتم کدوم عکس و میبری تحویلشون میدی؟ پاشد با ذوق رفت سر کیفش و عکس و برداشت و هی توی عکس قوربون صدقم رفت. عکس و که دیدم سلولای بدنم یکی پس از دیگری دست به خودکشی زدن. صدام درنمیومد. به میو میو افتاده بودم. عکس واسه تولده پنج سال قبلم بود. یدونه از این کلاهای مقوایی سرم و بود و مثل کسی که نارسایی مغزی داره یه گوشه نشسته بودم و دهنم پُر کیک بود. پاشدم رفتم روی پشت بوم و تا صبح سیگار کشیدم و به پهنای صورت اشک ریختم. چند هفته گذشت. کاسبی خراب بود و عکسی رد و بدل نمیشد. اتفاقی توی کیف مامان یه عکس 3/4 قدیمی دیدم. عاشقش شدم. حالا بخاطر خودش بود یا علاقه من به اجناس قدیمی نمیدونم، ولی چشمم و گرفت. مامان زنگ زد به شماره پشت عکس. بله کاملا تمامی مراحل اداری در عین تبادل عکس رعایت میشد. خلاصه زنگ زد و گفت که هفته بعد میخوایم بیام یه سری بزنیم و گپی بزنیم و که من پشت تلفن تشنج کرده بودم که بگو فردا بگو فردا. قرار شد همون هفته بعد. حسابی به خودم رسیدم و نزدیک غروب راه افتادیم. هی بچرخ و آدرس بگیر. هی بچرخ و آدرس بگیر. آخر کاشف به عمل اومد سه بار از جلوی خونشون رد شدیم. دقیقا بر خیابون. یه خونه دوبلکس شیک. لبخند میزدم به چه گشادی. حالا مگه جای پارک پیدا میشد. هی بچرخ و بچرخ. هیچی. من موندم و ماشین و دوبله نگه داشتم و پدر و مادر رفتن واسه امر خیر. همینقدر جدی. آخرشم معلوم شد که اصلا دختر ندارن و این عکس خودِ مادره س.