هیچوقت از سهراب سپهری خوشم نمیومد . اصلا نمیفهمیدمش و حس میکردم یه سری کلمه و جمله رو که خیلی وقتا خیلی ربطی هم بهم ندارن و پشت هم میاره . قایق میسازه میندازه تو آب و پشت دریا شهره و خب که چی؟ میخوای بگی ناخدایی؟ ملوانی؟ چته بزرگوار؟

تا اینکه ینفر یکی از کاراش و واسم تفسیر کرد، کلمه ها رو از هم باز کرد و از توش چیزی و کشید بیرون که من هنوز که هنوزه گهگاهی بهش فکر میکنم .

 

پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود

مادرم بی خبر از خواب پرید

خواهرم زیبا شد

 

چون ممکنه بد درباره‌ش توضیح بدم بهتره جای دیگه دنبال تفسیرش باشید . 

همین یه بند من و با سهراب آشتی داد و البته هنوزم خیلی حوصله‌ش و ندارم