هیکل خسته‌ش و روی صندلی جابجا میکنه، موهای بلندش و از جلوی چشماش میزنه کنار، از شلوغی کف اتاق، بین کاغذ و ظروف غذا و کتاب و هزار آت و آشغال دیگه، یه کراوات پیدا میکنه و میندازه دور گردنش. چند صفحه آخر از کتابی که روی میزش بازه رو پاره میکنه و میندازه یه گوشه. شروع میکنه به خط خطی کردن چندتا کاغذ و سرش و میاره بالا.


بدترین اتفاقی که به عنوان یه مجری قانون میتونه واستون بیفته چیه؟ ... گلوله بخورین؟ ... همکارتون گلوله بخوره؟ ... گروهی از مردم و که گروگان گرفتن و شما قصد آزاد کردنشون و دارین ، گلوله بخورن؟ ... تمومش کنید ... همه اینا واسه وقتیه که از پشت میزتون پاشین ... روی صندلیت لم دادی و پاهات و انداختی رو میز و یه نفر سر میرسه که چی؟! ... زنم گم شده ... آخه احمق ، باید بابت این اتفاق تاریخی خدارو شکر کنی ... حالا بیا و بهش بفهمون که تا ۲۴ ساعت نمیتونی کمکی کنی ... چرا؟ ... چون شاید تن لشش و برده یه گوشه و خودش و گم و گور کرده و وقتش که شد برمیگرده ... اگه قرار باشه واسه هرچیزی هیکلمون و از پشت میز تکون بدیم که ماموری نمیمونه تا بخوای بهش بگی زنت گم شده ... ۹۰ درصد کسایی که اسمشون به عنوان گمشده تو سیستم ثبت میشه ، چند ساعت بعد به آغوش گرم خونواده برمیگردن ... واسه همینه که تصمیم گرفتیم توی اون چند ساعت اول هیچ غلطی نکنیم ... چون ، بیاین روراست باشیم ، کدومتون حاضره واسه پیدا کردن یه پیرزن که توی پارکینگ طبقاتی یه فروشگاه نمیتونه راه خروج و پیدا کنه از جاتون پاشین؟ ... ها؟ ... یا ، یا کسی که از راه میرسه و بهتون میگه توی خودش گم شده ... دوس داری یه گلوله تو مغز اون و یکی ام تو مغز خودت خالی کنی ... پس ، گلوله خوردن شاید بهترین اتفاقی باشه که به عنوان یه مجری قانون ممکنه واستون بیفته ... ولی خب ، همیشه هم اینطور نیست ... بعضی وقتا ، بعضی پرونده ها ممکنه قلقلکتون بده ... مثل زنی که میاد سراغتون و میگه از شوهرش خبری نیست ... تا اینجاش هیچی ... مهم نیست ... قضیه وقتی جالب میشه که خبر میرسه خوده زنه هم گم شده ... در بهترین حالت میتونم بهتون بگم که اون خانم جوون هم تصمیم گرفته بره پیش شوهرش و دونفری تن لششون و گم کنن ... منتهی بوی این قضیه اونقدر زیاده که سرتون و میبره ... اینجاست که باید یه تکونی به خودت بدی.

بعد جمع آوری مدارک و بررسی های بیشتر مشخص میشه خانم ، سردبیر یه روزنامه محلیه ... گمشدن سردبیر روزنامه ای که بهترین تیترهاش خلاصه میشه به : باران بارید ... باران نبارید ... شاید باران ببارد ، اونقدر مسئله مهمی نیست ... شاید اگه به من بود دنبال سردبیر روزنامه ای میگشتم که همچین تیتری داشته باشه : این یک باران معمولی نیست ... و همسرشون ... مسئول آرشیو همون روزنامه محلی ... اگه فرض رو بر این بذاریم که یه نفر این زوج جوان ، که سردبیر و مسئول آرشیو هستن ، و دزدیده ، ممکنه هدفش از اینکار این باشه که نذاره از وضعیت بارش بارون در طی سالی که گذشت مطلع بشیم ... شاید بهتر بود برای محکم کاری مدیر روزنامه هم گم می شد ... بعد از اینکه هویت اشخاص مشخص شد باید یه سری اطلاعات بیخود و جمع آوری کنیم ... مثل اینکه توی ۲۴ ساعت گذشته کجا بودن و با کیا ارتباط داشتن و آخرین تماس های تلفنی و از این جور چیزا ... خدا میدونه چه چیزایی دستتون میاد.

این زوج جوون حدودا دوسال قبل باهم آشنا شدن و ازدواج کردن ... و اینکه خانم سردبیر قبل از این یه ازدواج ناموفق هم داشته ... طبق گفته شاهدین ... دروغ چرا ، شاهدی در کار نبوده ... دوربین های کنترل ترافیک بهمون کمک کرد ... آخرین باری که خانم سردبیر و همسرشون دیده شدن ، وقتی بوده که از مسیر اصلی خارج و به مسیر فرعی ورود کردن ... حقیقتش چون هر دو سرعت بالایی داشتن دوربینا ثبت کردن ، وگرنه به این زودیا کار به جایی نمیبردیم ... همین اطلاعات کم رو هم خانم سردبیر وقتی برای اعلام گم شدن همسر اومده بودن در اختیارمون گذاشتن ... بله ... این قسمتش جالبه ... پایان مسیر فرعی که این زوج بهش ورود داشتن ختم میشه به یه کلبه نه چندان شیک ... ملکی که حدودا دو سال پیش توسط آقایی خریداری شده و به تنهایی اونجا زندگی می کنه ... کسی که اون و به عنوان یه نویسنده میشناسن ... به تازگی کتابی هم به چاپ رسونده که از قرار معلوم حسابی پرفروش شده ... به نظر من فروش زیاد یه کتاب نمیتونه دلیلی بر خوب بودنش هم باشه ... همین همکار ما ، یکی از پرونده ها رو به شکل یه داستان به چاپ رسوند و حسابی هم پرفروش شد و حتی به چاپ دوم رسید ... منتهی قسطای وامش عقب افتاد و املاکش مصادره شد ... خریدن کتاب خودتون ، اونم با وام اصلا کار درستی نیست ... با این کار فقط تبدیل میشین به یه احمق بی شعور که دیگران وسط نصیحت کردن بقیه ازتون استفاده میکنن ، مثل : اگه فلان کار و کنی میشی مثل اون احمق بی شعور ... یا ، دوست داری مثل اون احمق بی شعور باشی؟ ... یا ، تو یه احمق بی شعوری ... و غیره.

از اونجایی که تنها متهم ما همون آقای نویسنده هستش تصمیم میگیریم کمی در موردش تحقیق کنیم ... به این فکر نکنین که پاشیم بریم در خونه‌ش ... شاید یه قاتل روانی باشه و اون زوج جوون و تیکه تیکه کرده باشه و منتظر نفر بعدیه