مهمتر از پیدا کردن آجیل هایی که اهل منزل از دست ما مخفی کردن، مفقود کردن پوستِ آجیلایی هست که خوردیم. جوری که کسی بو نبره ما جاش و پیدا کردیم.


حالا یه سال کل فامیل قرار بود خونه ما جمع بشن. بساط خورد و خوراک فراهم بود و یه سری ظرف خالی گذاشته بودن که قرار بود آجیل و توش سرو کنن. آخرین دسته مهمونا که رسیدن دایی چراغ قوه پلیسیش و درآورد و رو به پدر گفت شروع کنیم؟ بابا و عموها و دایی شروع کردن به جمع کردن فرشای وسط سالن. آقامونم صداشو انداخت توو گلو که پسر بپر اون کلنگ و بیار.

خلاصه اینکه کف سالن و تا عمق شش متری کلنگ زد و دوتا از عموها بیل میزدن و دایی با فرغون میبرد سَر کوچه خالی میکرد و منم چراغ قوه رو نگه داشته بودم. واقعا طولانی ترین شب سال بود.