آقامون می‌گفت نونمونِ ... آبمونِ ... خونمونِ ... خاکمونِ ... شرفمونِ ... ما که حالیمون نبود ... سنی نداشتیم ... صبح کله سحر یه کله از توو جامون، یه تیکه نون میذاشتیم دهنمون و پخش کوچه و محله میشدیم تا بوق سگ ... دوتا سنگ ورمی‌داشتیم، یکی و ول میدادیم طرف مرغ و خروسای اشرف خانم اینا ... یکی‌م طرف مَم کچل ... یادمونم نیست چرا ... فقط یچی ته دلمون میگفت از اینا کینه داریم ... ایشالا راست میگفت ... عین یه سنت شده بود واسمون.
یادمونه یبار کل محل و چرخیدیم دیدیم نه ... دریغ از یه ریگ ... آقا رفتیم تا بالا محل دوتا سنگ زدیم زیر بغلمون ... تا برگردیم هوا تاریک شده بود ... خدمت مرغ و خروسای اشرف خانم رسیدیم و در به در دنبال مَم کچل بودیم ... آقا مجبور شدیم بریم دم خونش ... خانومش میگفت خوابه ... گفتیم کار واجب داریم ... مَم کچل خوابِ خواب اومد ببینه کیه ... استرس داشتیم ... از این فاصله ندیده بودیمش ... این نور سَردر میخورد پَس کلش و میزد تو چشممون ... فاصله گرفتیم سنگ و ول دادیم آقا ... خطا زدیم ... صدا شکستن که اومد پشت بندش صدا جیغ زن مَم کچلم خورد به گوشمون ... مام دیگه نموندیم ببینیم چی به چیه ... گرد و خاک کوچه رو هوا دادیم و پیچیدیم سمت خونه ... از یه طرف خدا خدا میکردیم مَم کچل ما رو به زنش ترجیح نده و نیفته دنبالمون ... از اون ور یه چشمون به چاله چوله‌های جلو پامون بود و یه چشمون به آسمون که آقامون خواب باشه ... آروم از لای در چپیدیم تو حیاط که دیدیم یه نوری از زیرزمین سو میزنه ... زدیم بیخیالی و خواستیم بریم سرمون و بذاریم زمین که یاد ننجون خدابیامرز افتادیم ... آخه الان؟
خدابیامرز و هردفعه میدیدی یه متکا انداخته بود رو پاش و تکون میداد ... میگفت بچه همسایه پایینیه ... سپردن مراقبش باشم تا شب که برگشتن بیان دنبالش ... لعنت بهت ننه ... پایین که زیرزمینه و درش و گل گرفتن ... تا یه هفته مسترامون نمی‌گرفت ... آقامون فرستاده بود دنبال دعا نویس که هم سوراخای ما رو باز کنه هم ننجونمون و راضی کنه بچه همسایه رو پس بفرسته ... یه هفته جا و مکان نداشتیم ... هر گوشه کناری چشم میدید نشونه گذاشته بودیم ... سگ مصب زیادی باز شده بود ... ما گفتیم کار ما رو راه انداخته، حتما ننمونم روبراه شده ... یه شب رسیدیم دیدیم دور تا دور ننمون متکاس و یکی‌م انداخته رو پاش ... خدابیامرز میگفت چهارتاشون و خواب کردم، این یکی ذلیل مرده چشم رو هم نمیذاره ... دیگه کارمون از مستراح و سوراخ باز و بسته گذشته بود ... فقط جمع و جور تر می‌نشستیم بچه های همسایه‌م جا شن ... بیخیال خاطرات ننمون شدیم گفتیم بریم ببینیم زیرزمین چه خبره ... رفت و آمدی نداشت ... روزش نمیرفتیم سمتش، این وقت شب جَنَم گرفته بود بیخ یقه‌مون و میکشوندمون سمت زیرزمین
رسیدیم پشت دَر دیدیم لاش بازه ... دستمون و انداختیم لاش و بازتر کردیم ... دیدیم داره به آخ و اوخ میفته و الانه که گندش دربیاد ... یه آن در و واکردیم و چپیدیم توو که دیدیم اون ته مها یه سایه یهو وول خورد خودش و قایم کرد ... خدا خدا میکردیم بابای همون بچه‌ها که ننجونمون خوابشون میکرد نباشه ... گفتیم نکنه دزدی چیزی باشه ... دست انداختیم لای وسایل یه چی داشته باشیم واسه دفاع ... چیزی جز یه آفتابه مسی قدیمی نصیبمون نشد ... غنیمتی بود ... اومدیم آروم بریم سمتش که دوباره از اون ته وول خورد رفت یه ور دیگه ... لال شده بودیم ... داد میزدیم ... اَ ... اَ ... آقا زور نداشتیم خودمون و تکون بدیم ... شده بودیم یه تیکه چوب و هی داد میزدیم اَ ... اَ ... یهو دیدیم آقامون جلو ما ظاهر شد ... چشاش دوتا کاسه خون ... بیشتر داد زدیم ... اَ ... اَ ... خدابیامرز دستش سنگین بود ... یکی زد پَس کلمون که داد نزن توله سگ ... دست و پامون شل شده بود ... آقامون برگشت گفت این وقت شب اینجا چه گهی میخوری؟ ... مونده بودیم چه چاخانی کنیم ... یه نگاه به آقامون انداختیم و یه نگاه به آفتابه دستمون ... گفتم که، خدابیامرز دستش سنگین بود ... یکی دیگه خوابوند پَس کلمون که دیگه زبون باز کردیم گفتیم فک کردیم شما دزدی ... آقامون زیاد اهل حرف و صحبت نبود ... یکی دیگه خوابوند پَس کلمون که دزد هفت جدته ... مام دیگه گفتیم قبل اینکه قشنگ پس سرمون صاف شه بریم سرمون و بذاریم زمین
فک میکردیم آقامون رفته سمت زهرماری که اینجوری خون نشسته توو چشاش ... دیگه شبا چشامون نمیرفت رو هم ... میدیدیم آقامون که میاد خونه آروم یه تیکه نون میذاره دهنش و سرش و میذاره زمین، بعد یواشکی پامیشه میره زیرزمین و با دوتا کاسه خون برمیگرده ... آخه از پسر اسمال ریزه شنیده بودیم میگفت "آقام که زهرماری میخوره نگاه نمی‌کنه ... وایمیسه یه گوشه و مام میذاره یه گوشه و میزنه تو سر و صورتمون ... وقتیم نمیدونه به چه بهونه‌ای کتکمون بزنه میاد با چشای خونیش زل میزنه تو چشامون بعد ما از ترس خودمون و میزنیم"
بعد فهمیدیم آقامون شبا میره زیرزمین و گریه میکنه ... یکم گذشت دیدیم وقتی ننمون سرفه میکنه گریه آقامون بیشتر میشه ... نمی‌دونستیم سرفه ننمون واسه گریه هاست یا گریه آقامون واسه سرفه‌هاست ... ولی وقتی دیدیم ننمون سرفه که میکنه از گلوش خون میاد گرفتیم چی به چیه و کدوم با کدومه ... چون خودمونم گریه کردیم ... پچ پچ که میکردن میشنیدیم ... آقامون صبح با گاری و پیت نفتا میرفت و شب با یه کیسه دوا دارو میومد ... کار از دعا نویس گذشته بود ... شصتا تیکه کاغذ نوشته بود و توی صدجور مواد خوابونده بود ولی اثر نداشت


پی نوشت: این پست و پست قبلی قرار بود نمایشنامه بشن و توی جشنواره شرکت کنن، ولی از بد روزگار تبدیل به شوخی هایی بیش نشدن و یه گوشه خاک میخوردن. گفتم بد نیست با شما به اشتراک بذارم این طفلان مسلم رو