اون روز و هیچوقت یادم نمیره . اولین باری که میخواستم برم تهران . از دو هفته قبلش داشتم روی مغز مامان و بابا پیاده روی میکردم که اجازه برن برم مسافرت . اونم تنها
شاید سن و سالم خیلی بالا نبود ولی به گمونم برای مسافرت، اونم تنها کافی بود . خلاصه بعد از پیاده روی های طولانی قبول کردن . روز موعود رسید
یه ساک کوچیک آماده کردم و راهی شدم . حتی کلی باهاشون کلنجار رفتم که تا ترمینال مسافربری هم نیان . یه حس بزرگ شدن خوبی داشت . قرار بود برای جشنواره تئاتر فجر برم تهران و دو روز بمونم
هندفری توی گوشم بود که اتوبوس جلوی جایگاه نگه داشت . ساکم و دادم که بذارن توی قسمت بار و سوار شدم .
یه آقای جوونی کنارم توی اتوبوس نشسته بود . انگاری منتظر بود هندزفری و از روی گوشم بردارم تا سر صحبت و باز کنه . چهار ساعتی میشد که توی راه بودیم و میخواستم ازش بپرسم چقدر دیگه مونده تا برسیم . موزیک و از روی موبایلم قطع کردم و برگشتم سمتش و سلام گفتم .
نمیدونم چی توی چهره م دید که ازم پرسید :
اولین باره میری همدان؟!
اونجا بود که فهمیدم نمیرم تهران :|