بیشترین ارتباطی که با جنس مخالف داشتم برمیگرده به هشت ماه قبل ... وقتی که توی کافه نشسته بودم و قلم و کاغذ یه طرف میز بود و قهوه ترک نصفه و سیگار و فندکم یه گوشه دیگه ... از این شخصیتا که حسابی تو خودشونن و از بیست و چهار ساعت ، هشت ساعت میخوابن و باقی به تفکر میگذره ... تازه از کلاسای نمایشنامه نویسی فارغ التحصیل شده بودم و یه نمایشنامه هم نوشته بودم که اندازه قطر کمر حسین رضازاده روش خاک نشسته بود ... خودم که روم نمی شد برم جلو با یه دختر حرف بزنم ... مثل مرگ بود واسم ... با ایده "اونی که من و بخواد خودش میاد سراغم" برگ های تقویم جوانی رو یکی پس از دیگری به دست باد میدادم ...‌ تا این که اومد ... پنج شنبه بود ... بارون میزد و‌کافه حسابی شلوغ بود ... از نفس نفس زدناش معلوم بود که یه مسیری و دویده تا خودش و به یه سرپناه برسونه ... حالا من تو همین فاصله تو رویاهام با اون سه بار شکست عشقی خوردم و دفعه چهارم همه چی بخیر و خوشی تموم شده و بچه اولمون تو راهه ... زل زده بودم‌ بهش و مثل چی داشتم موشکافانه نگاهش میکرد که وای ... برگشت سمتم ... حالا من هول کردم اومدم خودم و مشغول کنم به نوشتن که مثلا حواسم بهش نیست ..‌. اومدم کاغذ و بردارم دستم خورد به فنجون قهوه ، اومدم اون و بگیرم گوشه لباسم گیر کرد به گوشه میز ، خواستم دستم و بذارم رو میز تعادلم و حفظ کنم که دست گذاشتم توی زیرسیگاری ... سیگار دستم و سوزوند و پریدم هوا خوردم به چراغی که از سقف آویزون بود ... سی ثانیه طول نکشید ... بدبختی دقیقا همینقدر به آدم نزدیکه ... به این فکر میکردم یا باید واسه همیشه از این کافه برم ... یا باید واسه همیشه از این شهر برم ... آروم آروم سرم و آوردم بالا که دیدم آخیش ... همه حواسشون به کار خودشونه ... برگشتم سمتش که ، لعنت بهت ... با یه لبخند ریزی نگام میکنه و اومد سمتم ... حالا این نزدیک میشه ضربان من میره بالا ... صد و شصت .. صد و فتاد ... رسید لعنتی ... دویست و هشتاد ... دستش و گذاشت رو صندلی و دهن که باز کرد گوشت تنم آب شد ... نصف شدم ... دهنم خشک شد ... چشام رفت اصلا ... میتونم ادعا کنم از مرگ برگشتم ... خدایا بالاخره نیمه گمشده منم پیدا شد ... به خودم اومدم دیدم هی میگه : آقا ، ببخشید ، آقا ... زبان گشودم گفتم : بفرمایید؟ ... منتظر بودم از عشق سیراب شم که گفت : میتونم این صندلی و بردارم؟ ... تعدادمون زیاده ، یه صندلی کمه ... با سر و دست و پا و تمامی اعضای بدن که قدرت انتقال اطلاعات و دارن بهش فهموندم که آره میتونی صندلی لعنتی و برداری و بری ... صندلی و برد ولی من به چشم خود دیدم که جانم میرود


پی‌نوشت : نشود فاش کسی آنچه میان من و توست :| 
پی‌نوشت دوم : نه از کافه رفتم نه از شهر :|
پی‌نوشت سوم : از همون کافه پست میکنم :|