۲۶ آبان بود

نمایشنامه قرمز، بر اساس داستان شنل قرمزی و تموم کرده بودم و تایپ شده و خوشگل توی سه نسخه همراه با نامه درخواست بازخوانی بردم اداره ارشاد . از این اتاق به اون اتاق و امضا از این و امضا از اون . تموم شد . حالا فقط باید منتظر میموندم جواب بازخوانی بیاد.

رفتم دنبال باقی کارا . با بازیگرا هماهنگ شدم . با تهیه کننده هماهنگ شدم . پلاتو تمرین و رزرو کردم و حتی پوستر کار، که همیشه خودم طراحی میکنم و آماده کردم .

سه هفته بعد زنگ زدم اداره ارشاد . گفتم جواب چی شد؟ گفتن رد شد . خشکم زد . واقعا واسه یه لحظه خشکم زد . توی همون چند ثانیه به این فکر میکردم چرا؟ چی اشتباه بود؟ کدوم خط قرمز و رد کردم . نکنه بخاطر پدر روحانی باشه . نکنه رابطه قرمزی و پیتر باشه . نکنه حرفای پدر قرمزی باشه . مادربزرگ؟ چی؟ دقیقا چی؟ 

با خودم گفتم عیب نداره . ۶ ماه وقت گذاشتم، بازم وقت میذارم و درستش میکنم . پرسیدم دلایل رد شدن کار چی بوده . گفت با یکی از اعضای شورای نظارت صحبت کن . زنگ زدم . حرف زدم . خندم گرفت . نه اینکه تو دلم بخندم یا اینجا حالم و به عنوان خنده توصیف کنم، نه . واقعا خندیدم . ایرادها رو که شنیدم خندم گرفت . دلایلم و گفتم، سعی کردم توضیح بدم . فایده نداشت . قطع کردم .

یه هفته داغون بودم . نویسنده که باشی، چه خوب چه بد، شخصیت داستانات بچه هاتن ، داستان تجربه های تله و شیرینته، دیالوگا بیخوابی و سردرتاته . ولی توی یه جمله انگار گفتن بچه هات معلولن . داستانت دروغه . بیخوابیات بیخود .

یکی دیگه از اعضای شورا رو پیدا کردم . پرسیدم گفت نخونده . یکی دیگه، نخونده . یکی دیگه، نخونده . یکی دیگه، نخونده .

حداقل باید سه نفر خونده باشن که با دو رای منفی رد شه . 

قضیه جالب شد . زنگ زدم اداره ارشاد، گفتم نخوندن . گفت بیا ببین، خوندن . دیدم، بهشون گفتم خوندین . گفتن نخوندیم . دوباره دیدم، خوندن . گفتم خوندین، گفتن نه . بعد دو هفته یکیشون یادش اومد خونده . نفر سومی در کار نبود .

یه هفته گذشت . فک میکردم بدترین داستان دنیا رو نوشتم . نمیخواستم قرمزم قهوه‌ای شه . زنگ زدم تهران، شکایت . بهم گوش دادن و زنگ زدن رشت . رفتم اداره ارشاد و داد و فریاد راه انداختم . گفتن دوباره میخونیم . یه ماه شده . میگن نخوندیم و قرمز واسه من تبدیل شده به صورتی