همیشه دوست داشتم مبتونستم متن های مهم و فلسفی بنویسم ولی فقط از عهده مضخرفات توهبن آمیز براومدم .
دلم میخواست مثل شاملو باشم . برای آیدای خودم یادداشت های عاشقانه بنویسم ولی متاسفانه با آیداهایی که تا الان داشتم مثل تارانتینو برخورد کردم (خشونت همراه با بزرگنمایی) . منتقدای ورایتی و الگو قرار دادم ولی فراستی درونم قوی تر از این حرفا بود . از فرهادی فقط نصفه و نیمه بودن و یاد گرفتم و از نولان گه گیجه گرفتن و . دنیا با تایتانیک گریه کرد ولی من ... (هم گریه کردم) .
دنیا خودش و برای بازی و تاج و تخت پاره کرده بود و من هر قسمت از اسپارتاکوس و صدبار میدیدم . دلم میخواست درباره ونگوگ یه مطلب بنویسم ولی هنوز مطمئن نیستم اونی که من به عنوان ونگوگ میشناسم همون ونگوگ باشه (گوگل میکنم الان) . کلاه سویشرتم و میندازم سرم یاد امینیم یا توپک نمی افتم، تیلور سوئیفت یا اد شیرن پلی میکنم . کاش اسم کلی قرص و شربت دیگه بلد بودم تا وقتی یکی علائمی میده سریع نگم بخاطر اعصابه . کاش از قهوه ها فقط ترک و نخورده بودم تا وقتی بین دوتا باریستا روانی میفتم بتونم از خاک حاصلخیز جنگلهای شمال برزیل در فصل بهار که باعث بی اختیاری لایه های درونی دانه قهوه میشه حرف بزنم .
چقد مضخرفه آدم خودش باشه . بیاین بقیه باشیم . من الان میرم ببینم بقیه چه غلطی میکنن . شما هم برین به غلط کردن بیفتین
منم دلم میخواد تو دنیای موازی پنگوئن یا کوالا باشم.
احتمالا بقیه بودن جذابتر از خودم بودنه...