کاش واقعا جرات کندن از خیلی چیزا رو داشتم تا فقط ببینم اونقدی که با خودم درباره نداشتنشون فکر میکنم اذیت کننده‌س یا نه .

همین فکر باعث میشه خیلی چیزا رو تحمل کنیم، برای خودمون دلایل ریز و درشت و راست و دروغ بسازیم، اعصاب خراب و ناراحت و تحمل کنیم .

البته باید بگم یبار این کار و کردم (تقریبا) و نتیجه‌ش سه ماه افسردگی بود . واقعا داشت یادم میرفت چطور باید بخندم و کجا بخندم مثلا و چون سعی میکردم خودم و عادی نشون بدم جاهای اشتباه و به مسائل اشتباه میخندیدم که علاوه بر افسردگی ملت فکر کنن روانیم . کلا شرایط عجیبی بود .

تنها بخشی از افسردگی که باهاش احساس راحتی داشتم و باعث میشد خروج از "وحشت مدام" سخت بشه تنهایی بود .

واقعا با تنهایی راحتم و امیدوارم تنهاییم باهام راحت باشه . واقعا بعضی روزا دلم نمیخواد حرف بزنم و این نه نشونه ناراحتیه منه نه چیز دیگه .

منتهی به قول بزرگان : تنهایی بزرگت میکنه، اونقدر بزرگ که شاید دیگه توی زندگی کسی جا نشی (امیدوارم گند نزده باشم به جمله)

شاید بزرگترین مشکل تنهایی اینه که باید از نظر جعرافیایی هم تنها باشی . نمیشه تو جمع بود و تنها بود . مخصوصا اگه آشناهایی توی جمع باشن .

نمیتونستم توی کافه بشینم و تنها باشم و مجبور بودم تنهای عصبی باشم . مجبور بودم از عصبانیت برای حفظ تنهاییم استفاده کنم . 

بعد توی فیلما دیده بودم و توی کتابا خونده بودم که یارو تنها و افسرده‌س و یهو یه دختر خوشگل میاد و هرچقدم مقاومت کنی فایده نداره و عاشقانه وارد زندگیت میشه . 

همه‌ش مضخرفه . حتی یه سیبیل کلفت نیومد ماچم کنه . 

اصلا بیخیال، به نظرم تنهایی خیلی آشغال و مضخرفه . چیزی و ترک نکنید و با همون فکر و خیال سر کنید .