چند سال قبل برقش چشمم و گرفت . از دور نور و دیدم و دوئیدم دنبالش و خودم و واسه رسیدن بهش به آب و آتیش زدم و هرچی نزدیکتر میشدم و امیدم برای بدست آوردنش بیشتر میشد قلبمم از حس داشتنش با شتاب بیشتری میزد . تا اینکه رسیدم و دیدم یکی یه چراغ قوه گرفته بود سمتم و من عاشق یه چراغ قوه شده بودم .

ایندفعه هم یه نوری افتاد توی چشمم و چشمام از دیدنش یه برقی زد و شروع کردم به دوئیدن سمتش که یهو به خودم اومدم و سرعتم کم شد و الانم دارم برمیگردم همونجا که بودم . دوست ندارم برسم و ببینم یکی کبریت زده تا سیگارش و روشن کنه ...