تابستون دو سال قبل بود که یکی از تهیه کننده های رادیو طی یکسری فعل و انفعالات یکی از متن های من و خوند و بهم گفت که تابحال برنامه رادیویی نوشتی؟ 

از اونجایی که این دوست عزیز بازیگر و مجری رادیو هم بود پس صدا خفن حساب میشد. حالا اون هی از من سوال میپرسه من دست به سینه وایسادم، سرم و انداختم پایین و روم نمیشه جلوی صدای به این خفنی دهن باز کنم.

با سر و صورت و لب و لوچه گفتم نه، ننوشتم. اسم برنامه رو گفت و ادامه داد که امروز گوش بده و یه نمونه بنویس.

یه برنامه برای رده سنی نوجوان بود. رادیو که نداشتم. توی این گیر و دار کاشف به عمل اومد تنها قابلیتی که گوشی من نداره دریافت شبکه های رادیوییه. از اون جالبتر اینکه فهمیدم میشه از توی سایت صدا و سیما برنامه های رادیویی و به صورت زنده دنبال کرد. خلاصه که نشستم و گوش فرادادم.

برنامه اون روز:

  • موسیقی بی کلام
  • پیام بازرگانی
  • موسیقی بی کلام
  • موسیقی بی کلام
  • موسیقی بی کلام
  • پیام بازرگانی
  • موسیقی بی کلام
  • صدا (درخت خوبه و با درختان مهربان باشید ..)
  • موسیقی بی کلام
مونده بودم چه غلطی بکنم. نویسنده نمیخواستن. بیشتر اینطور به نظر میومد باید دنبال آهنگساز باشن. من دیگه دنبال قضیه رو نگرفتم تا اینکه دو روز بعد خودش زنگ زد. من دوباره دست به سینه و سر پایین. 

پرسید چی شد و گوش دادی و نمونه و اینا. گفتم والا بیست دقیقه اول نوار خالی بود و یهو یه خانمی گفت درخت خوبه.

بعد فهمیدم سه ماهه که این برنامه نویسنده نداره و گاهی برنامه های قدیمی و پخش میکنن و گاهی میکروفن و میذارن جلو ضبط :))

کل برنامه 15 دقیقه بود (متن و گزارش و مصاحبه)

دوتا شخصیت داشت. برادر و خواهر. که هر روز یه موضوع رو به شکل داستان بازی میکردن و نکات آموزشی و اینا رو انتقال میدادن به قشر نوجوانی که دنبال کننده این برنامه بودن.

واسه هفته اول بهم شش تا موضوع دادن و یک هفته وقت. داشتم سکته میکردم. هربرنامه رو باید توی سه بخش جدا میکردم که مابین اون گزارش و اینا برن.

هرجوری بود متن و آماده کردم و بردم رادیو تحویل دادم. دو روز بعد نشستم و منتظر. نخیر. پخش نشد که نشد.

بعد فهمیدم کل متن داستانی باید مثلا 8 تا 9 دقیقه باشه. متن من و از رو میخوندی 18 دقیقه بود.

گذشت و بعد از چندین بار شکستن خطوط قرمز رادیو چند و چون کار دستم اومد تا اینکه گفتن پاشو یبار بیا سر ضبط باش با ما.

منم رفتم و از خوش قدمی من اون روز بلبشویی بود توی استودیو. بهرحال بازیگرا و مسئول صدا و کارگردان و تهیه کننده و اینا اومدن و شروع کردن به ضبط. حس عجیبی بود. اینکه متن و اونجوری با حس و حال اجرا میکردن یه جوری میشدم :)) 

سه تا برنامه رو ضبط کردن و یکی از گوینده ها که گزارشگر هم بود از اتاق رکورد اومد بیرون و گفت: جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت بود؟

من حالا هنگ

گفت این و یادت باشه تا ازت گزارش بگیرم

من دنبال یه سلاح کشنده بودم توی استودیو :))

ضبط تموم شد و با رکوردر صدا اومد سراغم و من و برد توی اتاق رکورد و گفت درسته اینجاییم ولی فک کن بیرونیم و هوا خیلی سرده.

منم هی خودم و میلرزوندم که طبیعی باشه :)) دِه بلرزون

چند ماه بعدشم دیگه با من کار نکردن. البته من نویسنده افتخاری بودم و استخدام نشده بودم. یه خانمی که دختر یه آقای محترمی بود و با مدیر تولید سازمان رفاقت تنگاتنگی داشت جای من اومد :))

خلاصه که اینجوری

میخوام بگم اینکه کلمه ها اونجور زنده شده بودن حس عجیبی بود چون هیچوقت نتونسته بودم رادیو رو درک کنم. و اینکه سازمان های دولتی عالین :))