دست کوچیکش و میگرفتم و محکم نگه میداشتم ... اونم بهم میگفت چرا اینقد دستم و فشار میدی و دستش و آزاد میکرد و شروع میکرد به مالوندن انگشتاش .

بهش گفتم همیشه دلم میخواست یه جعبه مداد رنگی بیست و چهار رنگ داشته باشم ... هر سال بهم قول میدادن که اگه معدلت بیست شه واست میخریم ... شش سال طول کشید ... شش سال طول کشید تا ریاضیم خوب شه و معدلم بیست شه ... خریدن ... میدونی شش سال منتظر یه چیزی باشی و به دستش بیاری یعنی چی؟ ... روز اول سال جدید بود که برام خریدن ... از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم ... دوست داشتم همه ببیننش ... همون روز اول بردمش مدرسه تا به دوستام نشونش بدم ... نبود ... گم شده بود ... شش سال منتظر موندم به دستش بیارم و توو یه روز از دستش دادم ... از اون به بعد چیزایی که دوس دارم و محکم نگه میدارم تا گمشون نکنم .

هیچی نگفت .. فقط محکم دستم و گرفت