سلام :)
توی بخش قبلی درباره تسلط روی داستان گفتم و حالا میخوام یکم بیشتر دربارش حرف بزنم .
اندرو استنتون (نویسنده داستان اسباب بازی ها و کلی انیمیشن خفن دیگه) قصه گویی مثل جوک گفتنه .
اگه به اکثر جوک ها دقت کنید میبینید بخش مهمی ازش جدا شده و به آخرش اضافه شده . توی خیلی از جوک ها از تکرار استفاده شده . توی بعضی جوک ها از سوال و جواب استفاده شده .
درواقع جوک ها نمونه خیلی خوبی برای دسترسی به ساختارهای داستانگویی هستن . جوک ها قافلگیر کنندهن .
یکی از مشکلاتی که امثال ما تازه کارها باهاش روبرو هستیم اینه که دوست داریم داستان های عجیب و پیچیده و خفن تعریف کنیم ولی اصل موضوع رو فراموش کردیم . لازم نیست موضوع پیچیده ای و انتخاب کنیم . اگه داستان تک خطی هرکدوم از رمان ها و فیلم هایی که به عنوان پیچیده میشناسیم و مرور کنیم میبینیم اتفاقا خیلی هم سادهن . این نوع روایت اون داستانه که پیچیدهس .
برای مثال اینسپشن میاد میگه کاپ به همراه تیمش سعی دارن درون رویا ذهنیت یک تاجر را نسبت به موضوعی تغییر دهند . این الان کجاش پیچیدهس؟
تنها کاری که نولان کرده اینه، اومده مرز بین رویا و واقعیت و توی داستانی که نوشته کمرنگ کرده . ولی نکته مهم اینه نولان داستان سادهش و داشته . میدونسته چی میخواد تعریف کنه . میدونسته از کجا میخواد شروع کنه و به کجا میخواد برسه . نولان یه جوک خوب تعریف کرده و فرفره همون ضربه آخر جوک بوده .
خیلی مهمه مسیر داستانمون و بشناسیم . باید بدونیم قراره از رشت بریم تهران و بعد بریم مشهد . بعد میتونیم اضافه کنیم که توی مسیر تهران پنچر کردیم . توی خود تهران تصادف کردیم و موقع رسیدن به مشهد یکی و گم کردیم . مشکلات سفر جز خاطرات تلخ و شیرین سفر هستن ولی ما باید به مسیرمون ادامه بدیم و به مقصد برسیم