خیابان را، بی آنکه نگاه متعجب همشهریانم برایم مهم باشد، به سمت مرکز شهر طی میکردم. عمدا پایم را با تمام قدرت درون چاله های آب میکوبیدم. عاشقش بودم. باران های شهرم را می گویم. اما دریغ که نمی توانستم این حس را در نگاه های دیگران ببینم. صورت عبوس پسرک که از ترس خیس شدن میان ورودی مغازه ها پنهان شده بود ترغیبم میکرد تا با قدرتی بیشتر پاهایم را به زمین بکوبم و ببینم قطره های باران به هوا میپرند. میخواستم برگردند به آسمان. لبخند او می ارزید به هزاران قطره


پی نوشت اول: این متن به عنوان شرکت در این چالش و به دعوت آسوکا عزیز نوشته شد

پی نوشت دوم: از زبان خود آسوکا هستش :))

پی نوشت سوم: میدونم چیز خوبی درنیومد . خیلی تند تند شد

پی نوشت چهارم: اون پسرک عبوس خودمم :))