مسخره نیست؟ ... دو سال از عمرت و بذاری پای یه کتاب و یه نفر یه راهه دو ساعته رو پاشه بیاد بگه این کتاب مال منه ... دقیقا ..‌. مسخره‌ست ... به نظرم ما به چیزایی که دوس نداریم باورشون کنیم میگیم مسخره ... حالا همین شرایط یکم بالا و پایین که بشه میرسیم به عجیب ، یعنی وقتی نمیتونیم یه چیز و باور کنیم ...  یه حالت دیگه اینه : عجیبه که اینقد مسخره‌ست ... یعنی در آن واحد هم نمیتونیم و هم نمی خوایم باور کنیم ... اون روز منم همینجوری بودم ... صدای در که اومد ، طبق معمول با خودم گفتم حتما یکی از این طرفداراست که ، خدا میدونه آدرس من و از کجا گیر آورده ... ولی قیافش نه به طرفدارا میخورد و نه به کتاب خون ها ... بهم خیره مونده بود ... قیافه‌ش برام آشنا بود ... قیافه‌ش جوری بود که انگار منم براش آشنا بودم ... داشتم سعی میکردم یادم بیاد کجا دیدمش که برگشت گفت کتابش و دزدیدم ... واقعا به نظرم عجیب و مسخره اومد ... اینجوریش و دیگه ندیده بودم ... چون معمولا آدمایی که مدعی میشن ازشون دزدی شده دو نوعا ..‌‌. اونایی که دوس دارن فک کنن که ازشون دزدی شده و تنها میان ... و اونایی که واقعا ازشون دزدی شده و با پلیس میان ... این آقا تنها بود و به قیافه‌شم نمیخورد همزمان هم پلیس باشه و هم نویسنده ... سعی کردم از شرش خلاص شم ولی به این راحتی نبود ... شروع کرد به گفتن که : من این کتاب و دو سال پیش توی آرشیو روزنامه ، وقتی به خاطر استخدام چند نفر دیگه سرم خلوت شده بود نوشتم و همراه چندتا داستان کوتاه توی شماره های مختلف روزنامه ، به واسطه همسرم ، که سردبیر روزنامه هست چاپش کردم ... و تو فقط با تغییر اسم و پایان داستان اون و به اسم خودت چاپش کردی .. صبرکن صبرکن صبرکن ... مسئول آرشیو ... سردبیر روزنامه ... مسئول آرشیو ... سردبیر روزنامه ... مسئول آرشیو ... سردبیر روزنامه ... همینجور توی سرم میچرخید و اونم همینجور حرف میزد ... من تنها اومدم که مشکل و حل کنیم ... تنها مشکل و حل کنیم؟ ... مسئول آرشیو؟ ... سردبیر روزنامه؟ ... میتونم بگم همسرم اون شماره از روزنامه رو بیاره تا مطمئن شی ... همسرم ... مسئول آرشیو ... سردبیر روزنامه ... تنهایی حلش کنیم ... حالا اون داره زنگ میزنه که روزنامه رو بیارن ... منم دارم سعی میکنم بفهمم دقیقا چی میگه؟ ... تابحال تو این موقعیت نبودم و ‌واقعا نمیدونم باید چیکار کنم ... فقط همه چی به نظرم عجیب و مسخره‌ست ... دیگه واقعا داشتم کلافه میشدم ... اومدم بهش بگم بره پی کارش که اسم روزنامه رو گفت ، انگار مثه یه رشته نخ همه چی و به هم وصل کرد ... شناختمش ... تو خونه خودم دیده بودمش ... وقتی که زنم بخاطر اون ازم طلاق گرفت ... اومده بود توی خونه من و بهم زل زده بود ... توی خونم میگشت و همه جارو به لجن کشیده بود ... زندگیم و ازم گرفته بود و حالا میخواست کتابم و ازم بگیره ... میخواست پدرم و ازم بگیره ... مادرم و ازم بگیره ... میخواست همسرم و ازم بگیره ... دخترم و ... پسرم و ازم بگیره ... میخواست همه چیزم و ازم بگیره ... جالبه که بعد از دوسال ، همه چیزم و داشت و من و نشناخت ... ازش خواستم بیاد توی خونه ... تا تنهایی مشکل و حل کنیم ... نشست روی مبل و من رفتم سراغ کتاب خونم توی اتاق کناری ... حرف میزد و حرف میزد ... من نیومدم که شما رو اذیت کنم ... این کار اصلا درست نیست که کتاب کسی دیگه رو بدزدید و به اسم خودتون چاپ کنید ... حرف میزد و‌ حرف میزد ... اومدم اینجا که مشکل و حل کنیم ... اونجوری که شما فکر میکنی درسته ... اونجوری که من فکر میکنم درسته؟ ... یهو همه چی مثل روز برام روشن شد ... به واسطه این کتاب حساب بانکیم حسابی صفر داشت ... به قیافش نمیخوره خودش همچین نقشه ای کشیده باشه ... سرم و از اتاق انداختم بیرون و نگاش کرد ... هی خودش و تکون میداد ..‌. کار خودشه ... همسر سابقم ... همونجوری که واسطه شد تا این موجود داستانش و توی روزنامه چاپ کنه ، الان فرستادتش سراغ من تا این وسط ازم اخاذی کنه ... دوباره صدای لعنتیش اومد ... پیشنهاد میدین چجوری مشکل و حل کنیم؟ ... همینه ... عوضیا ... عوضیا ... کتابم و برداشتم ... همون کتابی که میخواست ازم بگیره ... برگشتم و بالای سرش وایسادم و از پشت کوبیدم تو سرش ... کوبیدم ... پدرم و کوبیدم تو سرش ... مادرم و کوبیدم تو سرش ... بچه هام و یکی یکی کوبیدم تو سرش ... همسر و زندگیم و کوبیدم تو سرش ... حساب بانکیم و کوبیدم تو سرش ... هفتصد صفحه رو کوبیدم تو سرش ... دستگاه تایپ و کوبیدم تو سرش ... خودکاری که واسه غلط گیری استفاده میکردم و‌ کردم تو‌ چشش ... اولین بار بود که این حس و حال برام پیش اومده بود ...‌ متنفر بودن و میگم ... خیلی سخته که از یه نفر متنفر باشی ... بعضی وقتا ما فقط از یه چیز خوشمون نمیاد ولی اسم تنفر و روش میذاریم ... تنفر مث سرطانه ... یهو شروع میشه و کم کم تمومت و میگیره و اونوقت تو دیگه خودت نیستی ..‌. شرایط بدترم شد ... یه جنازه کف اتاقم افتاده بود و همسر سابقه‌م قرار بود با چند شماره از روزنامه بیاد و چیزی که به نظر من عجیب و مسخره‌ست و بهم ثابت کنه ... نمیدونستم باید بیشتر نگران کدومشون باشم ... بهترین کار این بود که جنازه رو ببرم پشت خونه و خاکش کنم و وانمود کنم هیچ اتفاقی نیفتاده ... ولی این مرتیکه زنگ زده و گفته که اینجاست ... دروغم نگفت ... اینجاست ... همین پشت ... داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یه لامپ بالای سرم روشن شد ... بهترین فکر ... درست مثل نویسندگی ... کلی درگیر پیدا کردن یه ایده نابی که یهو میاد ... خودشه ... همینه ... بهتر از این نمیشه ... در صورتی که کاملا اشتباه میکنی ... این بدترین فکر و ایده‌ی ممکنه ... واقعا لازمه یه نفر باشه حواست و جمع کنه ... که نیست ... یکی از مشکلات نویسنده ها همینه ... کسی نیست بهشون بگه این بدترین ایده ممکنه ، عزیزم ... وگرنه اینهمه کتاب مزخرف توی قفسه کتابفروشی ها خاک نمیخورد ... با همین فکرای نصفه و نیمه درگیر بودم که صدای در اومد ... اینجور وقتا معمولا در و باز نمیکنن ... یا مثلا احتمال میدن کسی دیگه ای پشت در باشه ... من مطمئن بودم خودشه و در و باز کردم ... دیدمش ... بعد از دو سال ... دروغ نیست اگه بگم پنج دقیقه تو سکوت به هم زل زدیم ... ما حرفی با هم نداشتیم ، ولی چشمامون چرا ... تمام خاطرات ریز و درشت دوران آشنایی و ازدواجمون جاش و‌ داد به تنفر ... اون دیگه برای من تبدیل شد به کسی که توطئه میچینه و نقشه میکشه تا پولام و‌از چنگم در بیاره ... مخصوصا اینکه روزنامه ای تو دستش ندیدم ... شاید تو کیفش بود؟ ... دیگه مهم نیست ... همونجا ... جلو در ... موهاش و گرفتم و انداختمش زمین ... سرش دقیقا بین در و چهارچوب بود ... توی اون لحظه نه چیزی میدیدم و نه چیزی میشنیدم ... در و باز و بسته میکردم و میکوبیدم به سرش ... لعنتی ... لعنتی ... لعنتی ... یک ساعت تمام ...‌ حالا من بودم و دوتا جنازه ... یکی پشت خونه ... یکی بین در ورودی ... فشارم افتاده بود و دستام بی حس شده بود ... هرجوری بود کشیدمش و بردمش پشت خونه ... کنار همسر عزیزش که به من ترجیحش داده بود ... لعنتیا ... سراشون ترکیده بود ... میدونین آدما کی دست به قتل میزنن؟ ... وقتی که ناامیدن ... وقتی تو شرایطی قرار میگیرن که حس میکنن همه چیزشون از دست رفته ... من ناامید نبودم ... همه چیزمم از دست نرفته بود ... یا اگرم رفته بود تقصیر اونا نبود ... ولی توی اون لحظه شاید فرقی نمیکرد جای اون دوتا کی باشه ... من فقط لازم داشتم خودم خالی کنم ... توی همین فکرا بودم که دوباره صدای در اومد ... انگار تموم کشور تصمیم گرفته بودن امروز به دست من کشته شن ... در و باز کردم ... مامور پلیس ... در که خونی بود و دید ... دستام که خونی بود و دید ... لباسم که خونی بود و دید ... کف خونه که خونی بود و دید ... اسلحه‌شو درآورد و ... گذاشت روی پیشونیم و ... من و کشت ... نه ... اسلحه‌شو گرفتم و کشتمش؟ ... دوتا اسلحه داشت و دونفری خودکشی کردیم؟ ... یه نفر از اونجا رد میشد اومد مارو کشت؟