شال را کنار میگذارد و خودش را جمع و جور میکند. با وسواس فراوان میز را مرتب کرده، عینکی به چشم می زند.

تا حالا دقت کردین؟ ... من خیلی دقت میکنم ... آخرین باری که دقت کردم فهمیدم همه آدما یه هَمستِرِ درون دارن ... بدون اینکه خودشون بفهمن عاشق جمع کردنن ... یکی عکس جمع میکنه ... یکی لباس ... یکی چیزای لوکس ... منم تاریخ و ... منظورم اتفاقاتیه که افتاده ... تموم اتفاقات از ۱۹۹۰ تا حالا ... سیاسی ، فرهنگی ، ورزشی و مورد علاقه من ... اینا بهترین اتفاقات زندگیمن ... میخواین بهتون بگم دو سال پیش همین موقع چه اتفاقی افتاد؟ ... ببخشید ... نمیتونم بگم ... کلی وقت گذاشتم که اینجور مرتب شدن ... میخواین بدونین الان داره چه اتفاقی می افته؟ ... ببخشید ... هنوز خودمم نمیدونم ... ولی میتونم براتون از اولین باری که دیده شدم بگم ... آخه من تقریبا نامرئی‌ام ... تقریبا نامرئی یعنی بعضی وقتا دیده میشم و بعضی وقتا نه ... نامرئی بودن فقط به این نیست که دیده نشی ... میتونه این باشه که نادیده بگیرنت ... توی چهار طبقه از ساختمون روزنامه همه فکر میکردن من عجیبم ، بجز اینجا ، آرشیو روزنامه ..‌. البته اینکه کسی جز من هم اینجا کار نمیکنه بی دلیل نیست ... شبی بود که واسه پر کردن فلاکس چای رفتم به طبقه مدیریت و چراغ روشن اتاقش و دیدم ... با دستاش هی می کوبید روی میز و با خودش حرف میزد ... دستای ظریفی داشت . یاده یکی از اون اتفاقایی که بهتون میگفتم افتادم . حدودا شش ماه قبل ، جنازه چهارتا دختر و زن جوون پیدا میشه که دستاشون از آرنج قطع شده . یه پیرمرد که توی کارخونه دستکش سازی کار میکرده و یکی از دستاش و زیر دستگاه از دست داده بود به عنوان قاتل دستگیر شد . اون چهارنفرم دستای ظریفی داشتن . منم دوست داشتم برم توی اتاقش و دستاش و قطع کنم و برای خودم نگهدارم . دستای ظریف و کوچولوش ... زیادم اذیت نمیشه . قبلا پای چندتا گوزن و قطع کردم . دو قسمت بیشترین لذت و داره . یکی اول که چاغو فرو میره توی پوست و گوشت و استخون و خون میپاشه روی سر و صورتت ... یکی ام آخرش که باید چندتا فشار بیشتر بدی تا عضو و کامل جدا کنی ... چشمای قشنگی هم داشت ... صورت گرد ... هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم برام جذاب تر میشد ... جالب نیست؟ ... سرم و خم کردم تا پاهاشم از زیر میز ببینم که من و دید ... من و دید ... صدام زد ... نه اینکه بگه آقا یا هی تو ... اسمم و صدا زد ... همزمان چندتا اتفاق خوب برام افتاد ... دستاش ... من و دید ..‌. اسمم و صدا زد ..‌. فقط ای کاش میتونستم پاهاشم ببینم ... اتفاقات بد میتونن تاثیر بد بذارن ولی همزمانی چندتا اتفاق خوبم میتونه تاثیر بدی داشته باشه ... اینکه باهاش ازدواج کردم و دیگه نامرئی نبودم و دیگه هیچوقت نتونستم پای گوزنارو قطع کنم ... رفت و آمد به آرشیو روزنامه اونقد زیاد شد که پنج نفر دیگه هم واسه این بخش استخدام کردن ... دیگه لازم نبود شبا توی آرشیو بخوابم و واسه پر کردن فلاکس چای چند طبقه برم بالا ... اونجا بود که تمرکزم بیشتر شد ... قبلا چندتا داستان کوتاه نوشته بودم ولی بعد از این جریانات اولین رمانم و نوشتم ... به نظرم وقتی کاری و نمیتونی انجام بدی ، بذار مردم درباره‌ش بخونن ... کارایی که میتونی انجام بدی براشون مهم نیست ... آدما دوست دارن ببینن از پَس چه کارایی بَر نمیای ... توی اون مدت که من روی کتابم کار میکردم ، اون کارای طلاق و انجام میداد ... چندباری خونش رفتم ... شوهره از توی اتاق بیرون نمی اومد ... فک میکنم دوست نداشت با من روبرو شه ... البته بعدا فهمیدم که واسش نامرئی بودم ... توی اون چند ماه به کمک زنم داستانام و توی روزنامه چاپ کردم ... خیلی خوب نبود ... مردم نامه هایی برام مینوشتن و بهم میگفتن : تو روانی هستی ... ولی حداقل مدیر روزنامه فهمید مخاطباش از اون چیزی که فکر میکرد بیشتره ... رمانمم توی چند قسمت توی روزنامه چاپ شد ... ایندفعه از قبلم بدتر بود ... چندبار تهدید شدم ... روزنامه تا یک ماه از مردم بابت داستان عذرخواهی میکرد ... داستان درباره پدر و دختری نوجوون بود که مادرزاد دست و پا نداشت و پدر شروع میکنه به دزدیدن دخترهای نوجوون و اونارو تکه تکه میکنه تا بفهمونه اگه بقیه هم جای دخترش بودن ، دیگه مسخره‌ش نمیکردن ... البته پدر بعد از مدتی به این کار اعتیاد پیدا میکنه و از سَر جنون دخترهای نوجوون و میدزده و تکه تکه میکنه یا زندونیشون میکنه و شکنجشون میده ... نمیدونم چرا مردم اینقدر از این داستان بدشون اومد ... شاید اگه خودشونم جای پدره بودن همین کار و میکردن ... دختر بچه ها دستای ظریفی دارن ... تقریبا دو سال پیش بود ... چندتا دختر بچه هم توی اون زمان گم شدن ... همه شون دستای ظریفی داشتن ... برعکس چیزی که فکر میکردم ، بعد از طلاق زنم از شوهر سابقش ، کم کم اوضاع مثل قبل شد ... فقط دیگه توی آرشیو روزنامه نمیخوابیدم ... بقیه کارمندای آرشیو و اخراج کردن و از چهار طبقه روزنامه تنها جایی که نامرئی نبودم آرشیو روزنامه و دفتر زنم بود ... کم حرفی اونم توی خونه باعث میشد حرف زیادی واسه گفتن نداشته باشیم ... تا اینکه دو سال بعد ، برای تولدم یه کتاب بهم هدیه داد به اسم عضوگیری ... کتابی که به تازگی چاپ شده بود و مردم حسابی دوسش داشتن ... شاید بهم کمک میکرد بتونم کتابای دوست داشتنی بنویسم ... شروع کردم به خوندش و هرچی جلوتر میرفتم راحتتر میتونستم ادامه داستان و حدس بزنم ... داستان خودم بود ... داستانی که دو سال قبل توی روزنامه چاپش کردم و به عنوان یه کودک آزار معروف شدم ... فقط پایان داستان تغییر کرده بود و به اسم کسی دیگه چاپ شده بود ... هرجوری بود آدرس نویسنده رو پیدا کردم و رفتم سراغش ... یه کلبه‌ی چوبی تو یه مسیر فرعی ... به قیافش دقت کردم ...