میگفت وقتی میترسم مینویسم. از ترسام مینویسم. چند سال بعد که دیدمش ازش پرسیدم هنوز مینویسی؟ گفت نه. گفتم یعنی دیگه نمیترسی؟ گفت دوست ندارم با نوشته‌هام کسی و بترسونم.

همینگوی در مورد نویسندگی میگه: "نویسندگی واقعا چیز خاصی نیست. فقط پشت ماشین تایپ میشینی و خونریزی میکنی"

به نظرم هر نویسنده‌ای خودش و مینویسه، زندگی نامه‌شو. خیلی به این اعتقاد ندارم که باید حتما چیزایی که تجربه کردیم و بنویسیم. کافیه درمورد چیزایی که میدونیم بنویسیم.‌ البته خیلیا اعتقاد دارن که هرکسی تجربه های جذاب‌تری داشته باشه نوشته های جذاب تری هم داره. ولی بحث سر تعریف کردن اون تجربه‌س. یه نفر رفتن به یه مهمونی و اومدن پلیس و اینطور تعریف میکنه که: همه بالا و زیر رقص نور توی هم بودیم که پلیس اومد و جشن و بهم زد. یه نفر خریدن آدامس و جوری تعریف میکنه که هر لحظه منتظری فروشنده به مشتری شلیک کنه. این زاویه ها هستن که اهمیت دارن. اینکه از کدوم طرف به قضیه نگاه میکنی. اینکه برای کی مینویسی هم اهمیت داره. برای خودت، برای اون یا برای کسی که اهمیت زیادی براش قائل نیستی. 

یادمه برام شعر که میگفت همیشه از لغات ساده استفاده میکرد. اوایل فکر میکردم عمدا این کار و میکنه. ولی حتی بداهه هم این اتفاق می افتاد. ولی باقی شعراش پُر بود از کلمات قلمبه و دهن پُرکن. این فرقِ بینِ دونستن و ندونستنِ. وقتی میدونی میخوای چی بگی و وقتی نمیدونی. وقتی زور میزنی. از دل نباشه به دل نمیشینه. علاقه پشتش نباشه توو ذوق میزنه. 

دیدی بعضیا حتی فحشم میخوان بدن توو شرایط مختلف با هم فرق میکنه؟ وقتی توی حال خودشه و میگه عوضی، دوست داری اون عوضی باشی از بس آهنگش خوبه و همه چیزش سرجاشه‌. ولی وقتی بهش میگی بگو عوضی. جوری میگه که به خودت میگی شاید باید یه نفر دیگه رو امتحان میکردم.

اینکه چی میگیم مهم نیست. اینکه چجوری میگیم مهمه. اینکه به کی میگیم مهمتر