طاقت آدم حدی داره. کاسه صبری که بالاخره لبریز میشه. آبی که به نقطه جوش میرسه. شاید واقعا این موقعیت ها نبود خیلی از اتفاقاتی که نباید نمی افتاد و از کنارش خیلی اتفاقای دیگه هم رقم نمیخورد. ولی سوال اینه چرا به اون نقطه‌ای که نباید، میرسیم؟ مسئله یک چیز نیست و بلکه مجموعه‌ای از اتفاقات دست به دست هم میدن. همون نقطه جوش آب و شما تصور کن. نمیشه یه قابلمه آب و بذاری روی اجاق و همچین روشنش کردی جوش بیاد. زمان میبره. کم کم این اتفاق می‌افته. مگه اینکه یه فلز و از کارخونه ذوب با هزار بدبختی بیاریم بندازیم توش.

شاید اگه یهو باشه عکس العمل متفاوتی از خودمون نشون بدیم. ولی وقتی کم کم داره مغزت و میخوره، روحت و میخوره، یهو به خودت میای میبینی داری تموم میشی. داری تهی میشی. داری ماهیتت و از دست میدی. دقیقا همین لحظه‌س که به هرچیزی که جلوت باشه چنگ میندازی. کسی که داره توی دریا غرق میشه رو تصور کن، میگن اون لحظه این قدرت و داره که یه درخت و از ریشه دربیاره. ما هم همینکار و میکنیم. همه چی و از ریشه درمیاریم. همه چی و میشکافیم و میرسیم به ریشه‌ش. به اونجایی که همه‌چی ازش شروع شده. 

شاید بهتر باشه همون لحظه که دونه کاشته شد، جوونه زد، داره شکل میگیره، همون لحظات اول اگه میبینیم داره به اشتباه پیش میره جلوش و بگیریم. 

خشت اول را نهد معمار کج

تا ثریا می‌رود دیوار کج