اون دوران که فعالیتم توی فیس بوک از فعالیت معده م بیشتر بود سر "تلنگر" بازی با یه دختری آشنا شدم . خیلی خوشکل بود لعنتی . چپ و راست عکس از خودش میذاشت و منم چپ و راست قوربونش می رفتم . اونم همینطور، تقریبا . آخه من زیاد اهل عکس و اینا نبودم . همیشه توو عکسام بیست درصد خودم بودم و باقی کوه و دشت و خیابون و رفقا . داشتم کم کم خودم و رو می کردم . یبار چشم سمت راست . پای سمت چپ . کف دوتا دست (بماند چطور از کف دوتا دست عکس گرفتم) . پازلی بودم در نوع خودم . این خودزنی ها توی کامنت و اینباکس مسیج فیس بوک ادامه داشت تا اینکه یه شب گفت : فردا بیا از نزدیک ببینمت . منم از خدا خواسته گفتم : اوکی عشقم، کجا ببینمت؟ . آدرس یه کافه رو داد و ساعت و هماهنگ کردیم و بای بای

فرداش، دوش بگی . اصلاح کن . ورزش کن . حتی صبحونه م آب پرتغال خوردم . رفتم یه پیراهن چهارخونه م خریدم که عصری اون و بپوشم . دیگه کم مونده بود برم حلقه بخرم که خداروشکر پولم نمی رسید . ساعت شد پنج . زدم بیرون و یه دربست گرفتم و رفتم سمت کافه . 

کافه که نبود . بگو تاریک خونه عکاسی . دیدم نشسته یه گوشه و با گوشیش بازی میکنه . آخه این موجود چرا اینقدر خوشکل بود؟! . تازه به خودم اومده بودم  انگار . آب دهنم و قورت دادم و رفتم جلو . سلام گفتم و سرش و آورد بالا . از قیافش معلوم بود من و نشناخته . نشستم و خودم و معرفی کردم . 

گفتم : فیس بوک . محمد . قوربون شما میرم همش . یهو یه خنده خوشکلی کرد و گفت :

شوخی نکن دیگه . برو بگو محمد خودش بیاد .


- هنوز یادم که میاد قلبم تیر میکشه


پی نوشت : به همین برکت دیگه اونقدرا هم زشت نیستم :))

پی نوشت دوم : این خاطره ها واقعی نیست